غلام حبیب، حبیب بن مظاهر
اسم کوچکش را نمی دانم، هرچه درباره اش شنیده ام با لقب بود، لقبی برآزنده، غلام حبیب، حبیب بن مظاهر...
غلام از آن لحظه که مسلم را در کوفه دید دلش هوایی شده بود، مسلم که شهید شد انگار او هم با مسلم رفت...
امیرش، حبیب از او خواست تا در تاریکی نیمه شب اسبی را بیرون از دروازه شهر به او تحویل دهد، حبیب گفته بود کسی او را نبیند، غلام فهمید امیرش مسافر کربلا است و دل غلام هم...
تا کربلا...
...
اسب را به بیرون از دروازه شهر رساند...
حبیب سوار شد...
غلام را آزاد کرد...
غلام آزاد شد...
غلام دهانه ی اسب را رها نکرد...
اسب حرکت نکرد...
حبیب نگاهی از روی سوال به غلام انداخت...
از چشمان غلام خواند...
و غلام هم گفت...
گفت: عمری غلامت بود، امروز که خود بیشتر از همیشه مشتاق غلام بودنت هستم آزادم کردی، بگذار به دست امام آزاد شوم، بگذار غلامت بمانم...
حبیب دست غلام را گرفت...
و دقایقی بعد بود که اسبی با دو سوار در تاریکی شب به سمت کربلا می تاخت، می تاخت تا امیر و غلامی به دست امام آزاد شوند...

تلظی یعنی آنقدر بی حس و بی جان و بی رمق است که فقط و فقط گاهی دهان باز و بسته می کند.