ساعت یازده دیشب، یعنی شام روز 26 آذر ماه سال 1391 بود که تلفن زنگ خورد، یعنی آن موقع شب چه کسی می توانست باشد؟

بله، آشنایی بود گمنام، چون آنگونه که شایسته بود نمی شناختیمش، او می خواست به یک میهمانی بخصوص دعوتمان کند، شماره ی تلفنمان را هم گم کرده بود، آن موقع شب رفته بود محل کارش تا شماره را پیدا کند و زنگ بزند و دعوتمان کند...

و ما بودیم که با دل و جان پذیرا شدیم تا آن موقع شب به میهمانی بریم، تا آخر مجلس که میهمان ها می رفتند و می آمدند شاید به چهل نفر نرسیدند همیشان، البته من همین حالا هم که در حال  نگاشتن این مطلب هستم در ذهنم این سوال به جواب نرسیده که چه کسی آنجا میهمان بود؟ ما؟ یا آنها؟ آنها یعنی همان 16 شهید که ابتدای مجلس 9 نفر بودند بعد از ساعتی 16 شهید شدند، 15 شهید گمنام و یک شهید رضوی، "شهید سید مجتبی رضوی".

مجلس عجیبی بود، میهمان هایش هم عجیب بودند، همیشان از آن تیپ آدمها که فکر می کنید نبودند، حتی بعضی میهمانها وقتی خبر بهشان رسیده بود از خواب بلند شده بودند و خود را به میهانی رساندند. من که هیچم ولی آنچه دیشب به چشم دیدم را باور دارم، باور دارم که همه، حتی همان کودک چهارساله که آنجا بازی بازی می کرد و یا پسر بچه ی ۷ساله ای که چون باران بهاری سر بر تابوت ها می گذاشت و می گریست ویا پیرمند جانبازی که با هق هق گریاهیش افسوس جا ماندن از قافله شهدا را می خورد. همه و همه  دعوت شده بودند، یک میهانی خاص، انگار برای آن میهمان ها سوغات آورده بودند، سوغاتی که قرار نبود دیگران بدانند، دیگران خفته در هیاهوی شبانه شهر.

آنجا، در آن لحظات از خودم دلم گرفت، از چشم بینایی که باید داشته باشم و ندارم، ذهنم آشفته بود و سرگردان، کم کم بود که گم شدم، در میان تابوت هایی به اندازه ی یک انسان که چند تکه استخوان را در خود حمل می کرد، استخوان های عاشق، من در میان آن تکه استخوان ها که همه چیز بودند خودم را، زندگی ام را، دنیایم را گم کردم...

آخر میهمانی همه چیز جور بود، میهمانان در برابر میزبانان نشستند و با زبان زیارت عاشورا با هم سخن گفتند، سخن از سفری که در پیش دارند، سخن از راه رفته و نرفته، سخن از ماندن، سخن از ...

 

استخوان های عاشق

 

استخوان های عاشق

 

استخوان های عاشق

 

پی نوشت: تصاویر از خود میهمانی است.