همه رفته بودند، حتی عمو...

امام تنها بود...

علی اصغر بی تابی می کرد، رباب به بیرون خیمه آمده بود تا طفلش را آرام کند، امام صدای علی اصغر را شنید و سخنش را هم...

انگار با گریه هایش پدر را می خواند...

پدر...

پدر من مانده ام هنوز...

هنوز یاوری داری...

امام سوی رباب آمد و طفل را گرفت...

رباب از نگاه امام خواند، رفتن طفلش را خواند...

علی اصغر را بوسید...

به خدا سپردش...

خدا علی اصغر را گرفت...

همان که رباب به او سپرده بودش...

 

حضرت علی اصغر