غلام آزاد شده به دست امام حسین (علیه السلام)
گوشه ی کوچه نشسته بود...
زانو در بغل، آرام و غمگین می گریست...
غریبه ای از راه رسید...
غریبه نبود...
غلام امامش را نمی شناخت...
امام عِلت حُزن غلام را جویا شد...
نه که امام علت را نداند...
نه که امام خبر نداشته باشد...
مگر می شود غم دل شیعه ای از چشم امام پنهان بماند؟!
اصلاً انگار امام تنها به خاطر غلام از آن کوچه عبور می کرد...
امام می دانست اما می خواست باز بشنود...
علت گریستن را...
از زبان خود غلام...
ابتدا غلام سکوت کرد، از امام خواست تا او را با حال زارش تنها بگذارد...
اما چه کسی دیده در مرام امامت باشد که شیعه ای بگرید و امام تنهایش بگذارد...
غلام به سخن آمد...
او از غلام بودنش در خانه ی یک یهودی خسته شده بود...
از اینکه شیعه ای پیدا نمی شود تا او را بخرد...
و خود نیز پولی ندارد تا خود را خریده و آزاد سازد...
غلام از نان خانه ی یک یهودی را خوردن خسته بود...
امام درب خانه ی یهودی را زد، مرد یهودی درب را گشود، امام را شناخت، تعجب کرد!، علت حضور امام را سوال کرد؟ امام قیمت غلام را برای خریدن جویا شد، مرد قیمتی را گفت، امام غلام را خرید و آزادش کرد...
مرد یهودی و همسرش آزادی غلام را دیدند، شهادتین گفتند، شهادتین به دینی که غم دل یک غلام هم از چشم امامش پنهان نیست...
مرد تازه مسلمان پولی را که از امام گرفته بود به غلام هدیه کرد...
هدیه ی آزادیش...
و غلام در تمام این مدت می گریست...
گریه ی خوشحالی، از مسلمان بودنش...
از امامی به نام حسین (علیه السلام) داشتنش...
پی نوشت:رخ داد فوق ماجرای آزادی یک غلام مسلمان و مسلمان شدن یک زن و مرد یهودی به دست حضرت ابا عبدالله است که به قلم حقیر به نگارش در آمده است.

تلظی یعنی آنقدر بی حس و بی جان و بی رمق است که فقط و فقط گاهی دهان باز و بسته می کند.